الهی وربی من لی غیرک آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها لوگو آمار وبلاگ
بنام خدا « حکایت روزی که مدیر شدم » وقتی یک بادبان بزرگ را به یک قایق کوچک می بندی بنشین و غرق شدن قایق را تماشا کن ! « جان ویتمن » دوستی داشتم که از بچگی هم عاشق مدیر شدن بود ، خیلی شیطون و بازیگوش ، آنقدر شیطون که همه نصیحتش می کردند ، بالاخره کم کم بزرگ شدیم و تقی به به تقی خوردو پس از گذروندن دوره سربازی واقعا تغییر کرده بود ، خیلی سربه زیر شده بود و مقید ! چند سالی گذشت ... باهم رفتیم سفر یادی از گذشته کردیم همچنان علاقمند به مدیر شدن بود ، بهش گفتم : کار هر بز نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن بی خیالش شو باید فکر کاری باشیم ، برگشتیم صبح یکی از روزها خوشحال آمدو گفت در فلان دستگاه استخدام شدم ، مدتی گذشت و لقب مهندس گرفت ، از این لقب لذت فراوانی می برد و .... ، چشمتون روز بد نبینه پس از مدتها دیدمش و گفتم کجایی و گفت : به واسطه عموم و سفارش او درهمان اداره مدیر شدم ، یادش بخیر شبی که از این موضوع مطلع شدم تاصبح خوابم نبرد بهم گفته بودن که اگه شانس بیاد یه شبه چوپون پادشاه میشه ! ما هم به مدد عمو یه شبه از حسن ... شدیم مدیر! بزار برات بگم روز اول مدیریتم ؛ از ساعت 6 صبح بیدار بودم لباسا رو اتو کردم و عطری و ... راستی ، عینک طبی رو هم در جیبم گذاشتم خدائیش مهندس خیلی بهم میومد و آماده لقب دکتر بودم وارد اداره که شدم منشی دفتر مدیریت به استقبالم آمدتا منو راهنمایی کنه ، همه کارکنان زیر چشمی منو دید می زدند و خیلی ترسیده بودم ، سلام اونا رو با تکون دادن سرم جواب می دادم ، وارد اتاق میریت که شدم میز بزرگی قرار داشت از دیدنش لذت بردم ، چه ااتاق خوشکلی ، عجب میزی تو خوابم نمی دیدم . چند دقیقه بعد منشی برام چایی آورد و گفت : معاونت بخش مالی می خواهند خدمت برسند نمی دونستم چی بگم گفتم باشه . پس از گذشت چند ساعتی باز منشی آمدو گفت نهار چی میل می کنید ! چشمام برق زد و دوست داشتم بگم یه پرس چلو کباب کوبیده با یه چلو اضافه و.... حالا هم مدتی گذشته و همه چیز وفق مراد است . ادامه دارد
موضوع مطلب : |
||